بابام خیلی کتابی اس میده...
نوشته بود: فرزندم آیا می توانی نانی بخری؟
من- آاااااااه پدر..ای ابرهای تیره ببـــــــــــــــــارید بر من,
و ای رعــــــــدها بسوزانید پیکر بی جان مـــرا,
اگر نخـــــواهم توانست قرص نانی فرا آورم..
آاااااااااااااه ای پــــــــدر... کنون که تو در آسایشی,
من خود را به سرعت به شاطر خواهم رساند و از او طلب نان خـــــواهم کــــــــــــرد...
هیچی دیگه بعدش که زنگ زد جملات ادبیشو اینجوری تموم کرد: "آه ای کــــره خر پدرسگ!"
الانم تو فضای سبز کنار خونمون نشستم, و بحران شخصیتی گرفتم من, چجوری میشه آخـــــه!!!!